دروازه ...

 

دروازه ....

از چند دقیقه پیش عقربه ها بی وقفه حرکت میکردند. اکنون در جلوی یکی از دروازه های شهر حدود نه و چهل و پنج دقیقه شب. سکوت و هر از چند گاهی حرکت سرد یک ماشین. حرکتی منتهی به بازگشت در انتهای جاده ی دروازه. قدم زدنم امشب طولانی تر شده. چند کیلومتری بیش از پیش. تمام طول راه با خود کلنجار میرفتم ولی به هیچ چیز دقیقی فکر نمیکردم.

فقط یادم می اید باد وحشیاانه سرما را در لباسم انبار میکرد. این سنگینی رنج و نفرت عمیقی داشت. لمس هر لحظه سرمایش خواب را در چشمانم غلیدظ تر میکرد. چند سالی است در این ماه انتظار پایان فوریه را میکشم. در کور سوی شهر اکنون در پایین دست ها نور های رنگارنگ فریبنده جبرا الهام احمقانه ای به من میدهد: " باور" با این که خود طردش نموده ام.

 میدانم که نمیخواهم این جا باشم اما با پاهای خودم امده ام. انگار کرختی بی تابم کرده. شاید از سرما شاید از تاریکی است. التهاب امید دارم و  فقط همین یک محرک دروغین دیگر برایم مانده. انقدر پیش رفتم تا به بن بست دروازه ها رسیدم. اکنون روبرویم است. درهایش همیشه باز است. مثل یک بن بست ضخیم.

با چه عطشی به سویش امدم. تمام راه شاید به همین دلیل فکر نمیکردم. احساس رسیدن به دروازه ها وجودم را مسخ کرده بود. اظطراب رسیدن به آن تمام خستگی ام را میگرفت...

کیلومترها راه بود همه اش تمام شد و اکنون روبرویم است. شاید دیدن ورای آن یک ارزو بود. در کودکی بارها آن طرف دروازه رفته بودم. بعد این دیوارها هم زمین است با انبوهی از سایه ها در روز.

هنوز یادم هست: توهم جست و خیزهای خیالی در علفزارها. چند ساعت خیال بافی میکردم و معنی به وجود می اوردم. بیشتر بگویم: تجمع سایه ها در شب. چیز با ارزش تری در بیرون این دروازه ندیدم.

این مانع بزرگ با بازو های اهنی اش جلویم قد علم کرده. چیزی برای گفتن ندارد. فقط وجود دارد. برای مانع بودن افریده شده برای ایجاد یک آرزو. آرزویی که میدانم ورایش چیست ولی مرا تا اینجا به جلو میفشرد.

بی حسی بدنم بیشتر شده. نبضم را چند بار گرفتم. هنوز تند میزند. با وجود این دلسردی هنوز هم عطش دارم. میخواهم به چیزی برسم.

نه. حتی نمی خواهم فکر کنم که برای رسیدن به دروازه یا ارزوی باطل کویر بعد از آن این هم ه رنج احمقانه کشیده ام. فقط همین جا نشسته ام. اسفالت زیر پاهایم رطوبت گرفته. زبری منزجر کننده ای دارد. با پوستم احساسش میکنم. به خود حتی اجازه ی فکر کردن هم نمیدهم. در واپسین موج های باد بیش از این ها رنج کشیده ام که فکر کنم همه اش ابلهانه بود....

راه حلش را میدانم. دارو نیست. انتخاب هایم برای فراموش کردن تمام دغدغه ها زیاد است. فکر و امید بازگشت یا لذت از با دو سکوت تاریکی و در آخر هبوط کردنم در شهری به معنای سقوط. همه ی این ها برای فراموش کردن کافی است.

چند دقیقه که گذشت به پرچم های امید بخش روی سردر ها خیره شدم. اهتزاز در غرور میان سایه های بسیار بزرگ تر از خودشان که در ورای تلالوی نورافکن ها همچون جسم حیوانات خزنده به زمین می لغزیدند. عظمتی در اسمان و زمین و القای احساساتی در فرد فرد ادمی در شکوه مصنوع چند قدرت.

اکنون تصمیم خود را گرفتم رو بروی این دروازه درها هنوز باز است. گویی باد توهم هیجان انگیز دیگری در ورای این دیوار ها دارد. شاید رازی در تاریکی بعد از این حصار مجذوب باشد.

....نمیروم. نمیخواهم بروم. باز میگردم. همه در شهرند. خیال برم داشته بود ......   


نظرات شما عزیزان:

تمام شده ...
ساعت10:46---11 ارديبهشت 1392
همدلیم ....

m. paydar
ساعت10:44---11 ارديبهشت 1392
salam.
edameye post aval chi shod?


فاطمه
ساعت10:40---11 ارديبهشت 1392
داستان خیلی جذاب بود ولی یه مایه ی تیره داشت ....

مسعود چت
ساعت10:39---11 ارديبهشت 1392
ممنون منم مثه خودت توی داستان کوتاهم به ما هم سر بزن

بهرامی
ساعت10:37---11 ارديبهشت 1392
داستان قشنگی بود نرسیدن...

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:داستا کوتاه, داستان فلسفی, , | | نویسنده : نوید بهداروند |